روی دومین پله نشست و سرش را میان دستان آفتاب سوخته اش گرفت...حجم مزاحمی را که راه گلویش را بسته بود به زحمت قورت داد...لحظه ای با خود فکر کرد کاش به دنیا نیامده بود...این دنیا و آدم هایش چه داشت که جنین آدمیزاد برای آمدن به آن انقدر عجله میکرد؟...ولی مگربه دنیا آمدنش دست خودش بود؟!اصلا مگر چند سال سن داشت؟او که گناهی نداشت...تا جایی که به یاد داشت تنها گناهش فقر و نداری بوده . حس کرد دیگر به آخر خط رسیده دیگر تحمل این همه فشار را ندارد...آن هم به تنهایی!!! "خدایا تا الان به گناه کشیده نشدم از اینجا به بعد هم نذار راهمو کج کنم" صدای قدم های کوتاه و آرامی را از پشت سر شنید...قدم هایی به سبکی پر... -داداش رضا؟ سرش بالا گرفت و به صورت زردو رنگ پریده ی خواهر کوچکش ساغر لبخند زد. -جانِ داداش؟ دخترک کنار برادرش روی پله ها نشست و دامن گل بهی رنگش را بر روی زانوان کوچکش مرتب کرد... -مامان کِی میمیره؟ به وضوح لرزید...چند ثانیه ای با تعجب در چشمان سیاه و معصوم خواهرش نگریست. در حالی که آب دهانش را پشت هم قورت میداد گفت: -این چه حرفیه؟مگه قراره بمیره! دخترک سری تکان داد و در حالی که با دست گوشه ی ناخن خود را به بازی گرفته بود گفت: -آره...آخه مینا خانوم دیروز که اومده بود به مامان سر بزنه گفت کاش مامانت بمیره میگفت اینجوری راحت میشه...دیگه درد نمیکشه...دیگه مجبور نیستیم هی ببریمش بیمارستان...تو هم دیگه مجبور نیستی بری کار کنی...میگفت پول الکی خرج کردنه...ولی من کلی گریه کردم داداش...من نمیخوام مامان بمیره. تو که نمیذاری بمیره؟هان؟ رضا با کلافگی دو دستش را بر روی صورت کشید...این دیگر از تحملش خارج بود...دیگر نمیتوانست...نمیکشید..."خدایا صبر بده صبر." دستش را دراز کرد و دور شانه های نحیف تنها خواهرش حلقه زدو او را به خود فشرد...بوسه ای بر موهای ابریشمی اش نهاد و درحالی که سعی میکرد در تُن صدایش کمترین لرزشی ایجاد شود گفت: -نه عشقِ داداش...نه نفسم...نمیذارم بلایی سر مامان بیاد. مگه من مُردم که بذارم عروسکم غصه بخوره؟مینا خانوم واسه خودش گفته...تو غصه ی هیچیو نخور. یه کار خوب گیر آوردم...حقوقشو که گرفتم یه راست میریم همین دبستانه که تعریفشو میکردی واسه ثبت نام! خوبه؟ دخترک دو دستش را با خوشحالی بهم کوبید و تقریبا فریاد زد: - راست میگی؟ از برق چشمان خواهرش دلش به درد آمد...از اینکه این موجود معصوم از چیزی به این کوچکی به وجد می آید تنش به لرزه افتاد...مسئله ای که برای همسن و سالانش چیزی عادی و معمول است برای او همانند رویاست... از طرفی هم خوشحال بود که میتوانست دل خواهرش را,حتی با کوچکترین کاری شاد کند...کاش این فرشته ی کوچک هیچ گاه بزرگ نشود. دنیای آدم بزرگ ها برایش زیادی بزرگ است برای دل کوچک او بی رحمانه بزرگ است..." خدایا من به درک...به خاطر این فرشته یه راهی نشونم بده" با بوسه ای که ساغر به طورناگهانی بر گونه اش نشاند به خود آمد...متقابلا پیشانی اش را بوسید و او را از خود جدا کرد. -نفسِ داداش...من میرم بیرون یه کاری دارم...زود میام پیشت! مواظب مامان باش تا بیام. شیطونی هم نکن باشه؟ -چشم داداش! چشمکی به دخترک زد و از جا بلند شد...کتانی کهنه ولی تمیزش را در حالی که با عجله به سمت در حیاط قدم بر میداشت به پا کرد. در را پشت سرش بست و نفس عمیقی کشید...باز هم بغض لعنتی مهمان گلویش شده بود... دو دستش را در جیب های شلوار آجری رنگش فرو برد...از وقتی به یاد داشت فقیر بودند...پوزخندی زد. کاش حالا هم فقط فقیر بودند...کاش پدرش بود و فقیر بودند کاش مادرش زندگیی نباتی نداشت و فقیر بودند...کاش کس و کاری داشتند و فقیر بودند...آن وقت حتما تحمل فقر برایش آسان تر از حالا بود.بادو دست چشم های سرخش را مالید...به خودش که آمد جلوی بیمارستانی ایستاده بود...با نگاه یخی اش به مردمی که با بی تفاوتی از کنارش میگذشتند خیره ماند. به یاد آورد جایی خوانده بود : " پدرم فقیر بود,پدربزرگم هم ! من فرزندی ندارم شاید فقر تمام شود" آری او فرزندی به دنیا نمی آورد به امید آنکه فقر تمام شود...شاید راهش همین بود...شاید باید نسل فقرا از میان میرفت!! سرش را به سمت آسمان ابری بالا گرفت...لبخندی زد و زیر لب گفت: -به نظرت با پول یه کلیه میتونم ساغرو یه جای خوب ثبت نام کنم؟ بلاخره قطره اشکی که از صبح در پَسِ چشمانش اسیر شده بود بر روی گونه اش لغزید.علاوه بر خیسی اشک خیسی باران را نیز حس میکرد...در میان گریه خندید و با خود گفت شاید خدا نیز به حال فقرا گریه میکند.
پسرک به او خیره شده بود.به خاطراتش رجوع کرد.تا به حال چنین چیزی دیده بود؟نه ندیده بود!
قهوه ای روشن بود پاهای بلند و قهوه ای اش را به دیوار تکیه داده بود و بالهای براقش را آهسته تکان میداد.سرش کوچک بود و شاخک هایی بلند به سرش چسبیده بود.طوری انهارا تکان میداد گویی میخواست اموا رادیویی ارسالی از طرف دوستانش را دریافت کند!
پسرک با ذوق بچه گانه اش به آن نزدیک شد.سوسک مورد علاقه اش,که حالا خود را مالک آن میدانست,با حرکتی سریع پاهایش را تکان داد و مسیری کوتاه را طی کرد.پسرک ایستاد و با چشمهای مشکی اش به آن زل زد.فهمیده بود که نباید نزدیکش شود,چون سوسک عزیزش میترسد و فرار میکند.
با سوسکش حرف زد و برای روز بعد همینجا پشت حیاط بزرگ,روی دیوار بلند خانه قرار گذاشت.سپس تکه ای از شکلاتش را برای او گذاشت و رفت تا برای او کمی صبحانه بیاورد.
پسرک لحظه ای بعد با نان و مربا برگشت,اما سوسک آنجا نبود.شکلاتش هم دست نخورده بود...
غم در چشمهایش نشست.غمی آشنا.درست شبیه همان غم,وقتی که دوستانش ترکش کردند.با گلایه به آسمان نگاه کرد و ابروهایش را اخم ظریفی فرا گرفت.نان و مربا را کنار دیوار گذاشت,دستش را روی چرخ ویلچر گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد...
مدت ها بود این کلبه ی ساحلی را داشت. جایی برای تنهایی و سیگار و نوشیدنی و یا جایی برای خراب کردن کاخ یک دختر معصوم و پاک. گاهی این دخترک ها پاک نبودند با پای خود پا به این کلبه پا می گذاشتند ولی بین اینها دختری زیبا ، ساده و فقیر مثل یک وصله بد می درخشید. این دخترک معصوم هر روز دم غروب به ساحل می آمد و غروب نارنجی خورشید را نگاه میکرد. پسر شیفته ی موج معصومیت در چهره ی دریایی و زلال دخترک شد. دختره ساده دل بست به محبت های این پسر یا به قول بعضی ها اژدهای دوسر. یک شب او را به کلبه دعوت کرد و در کمال بی رحمی به دختر تجاوز کرد. دخترک بعد مدت ها مریض شد. دکتر رفت و آزمایش داد و از بد روزگار آزمایش مثبت بود. با پسر تماس گرفت و گفت که به خاستگاریم بیا من جز این پدر پیر کسی را ندارم و از پس بزرگ کردن این بچه بر نمی آیم. بار ها تماس گرفت و پیام فرستاد ولی تمامی اینها بی جواب می ماندند در آخرین پیام به پسر گفت اگر نیایی به پدر و مادرت می گویم. پسر که ترسیده بود به دخترک زنگ زد و به او گفت من به اناها گفتم تو اخر هفته به همان کلبه بیا . من مادر و پدرم را می آورم و آنجا از تو خاستگاری می کنم. آخر هفته شد و از بد یا خوب روزگار پدر دختر به شدت مریض شد. دختر در دو راهی مانده بود و نمی دانست برود یا نه؟ اگر می رفت پدرش می مرد و اگر نمی رفت.... تصمیم گرفت به خانه پسر زنگ بزند و بگوید که نمی تواند بیاید. وقتی که زنگ زد خواهر پسر گوشی را برداشت . دخترک بعد از سلام و احوال پرسی به او گفت من همان دختری هستم که قرار بود امشب مادر و پدرت در کلبه ی ساحلی از من خاستگاری کنند. خواهرش خیلی تعجب کرد. از قضا پدرو مادرش خانه نبودند او هم فکر کرد به قرار خاستگاری رفته اند. برای اینکه حال و هوایش عوض شود خودش به ساحل رفت. درب کلبه ی برادرش را زد.... اما پس این در اتفاقات خوبی منتظرش نشده بود .... چون برادرش بعد از گذاشتن قرار ملاقات با آن دختر معصوم برای خاستگاری به دوست های پسرش زنگ زد و به آنها گفت به خانه اش بروند و وقتی دختر آمد کارش را یک سره کنند. همین که پسر ها در را به روی خواهرش گشودند او را به داخل کشاندند و .... پسر به کلبه رفت تا از کار دوستانش مطمئن شود اما وقتی خواهرش را روی تخت دید که دورتادورش را خون گرفته و فاصله ای با مرگ ندارد دیوانه شد به سمت ماشینش رفت و تفنگی دراورد و خود را به جهنم فرستاد.
"آری بدترین تاوان برای رحم نکردن به یک دختر ساده این است."
ديروز اينقدر سرد نبود... برف مي باريد ولي من تب داشتم... نمي خواستم تا جان دارم هنوز از امروزم حرف بزنم... بس است آنقدر درون پيله ام ثانيه هايم را فدا كردم.... ديروز ، امروز امروز كردم ... امروز را ببين بانوي ديروز...
پنجره آبي نفتي را باز كردم و از درون چهار چوب تنگش درختان به برف نشسته را به نظاره نشستم... درب چوبي خانه تلق تولوقش از زوزه باد راه افتاده بود... پنجره را باز گذاشتم تا كمي هواي خانه امروزم عوض شود... به طرف در رفتم تا چفتش را چفتتر كنم... كه بالافاصله صداي تلفن آمد... دردم گرفت... قلبم سوز داشت.... ولي گفتم محمدم است.. محمد ديروزم... با اشتياق به سمت تلفن طلايي روي ميز گوشه خانه ام رفتم... به سبك بانوي محبوب خانه تلفن را با غرور برداشتم...
- جانم...
- عزيزم تو راهم... غذا چي داريم...؟
غذا بيشتر از جگر سوخته ام هم مي خواست ؟!...ولي باز هم نگاهم را از پنجره برداشتم و گفتم...
- خورشت فسنجون...
- به به عزيزم... پس اومدم.... يواش يواش لباسام و آماده كن.... واي .... چقدر استرس دارم...
نفسم تمام قلبم را دويد ... حالم به هم ريخت.. بي آنكه متوجهم باشد گفت ...
- عزيز اصلاح كردم... خوشكل شدم كه نگو و نپرس...
قلبم پاره شد... تنها خدا مي دانست در آن لحظه زمين را مي خواستم.... قبر را ... و تمام نكير و منكرها را كه به جاي پرسيدن يك سنگ صبور شوند تا بگويم چقدر عاشق بودم... و چقدر گريانم امروز...
خداحافظي كردم ... به نيم ساعت نشد كه رسيد... عجب روزي بود امروز... سرما و سوز داشت... ولي من ... من ديروز ها گرما را داشتم... تب داشتم... از درون مي سوختم....
با ورودش بوسه اي به گونه خشكم زد و به طرف حمام رفت... خواستم كمي خودم را بي تفاوت جلوه دهم ولي مگر مي شد... به طرفم برگشت... حتي اشكهايم را نديد...
- عزيز يه حوله تميز بيار و عطر ....
بله ديگر امشب عروسيش بود.. بايد هم خوش بو مي شد.... شب هوو آوردن درون آشيان من... درون بستر من ...... شب دفن ديروزها ...
حوله نويي كه از جمعه بازار به شيوه هر ساله برايش خريده بودم را با عطر سي ساله اش كنار سكو نهادم... همانجا لبه سكو نشستم و به آوازش گوش دادم... آواز دلبر دلبرش نفسم را ... وجودم را به آتش حسادت مي كشيد... هنوز عروس تازه را نديده بودم... برايش خواستگاري رفته بودم ... خودم.... با چشمان خودم مادر عروس را ديدم ... ولي خود عروس را هرگز...
جگرم تاب نياورد از اين آوازهايش... از حمام بيرون آمدم و گوشه چشمم را با دستمال دستم پاك كردم... چشمانم پف داشت؟ نمي دانم... سه روزي مي شد آينه را نديده بودم... ديگر آينه مي خواستم چه كار.... محمدم مي رفت ... مي رفت براي به پا كردن حجله اش... پنج سال بود كه بچه دار نمي شديم.... دكتر گفته بود مقصر منم... بيمار منم .... تمام درد از من است.... سفره را پهن كردم و خورشت فسنجان را درون كريستال ريختم ... بشقاب و قاشقش را كنارش نهادم... خودم ميلي به غذا نداشتم... ولي نشستم... از حمام بيرون آمد... لبخند به لب و گل از گل شكفته...
هر مردي شب اول حجله اش خوشحال است.... يادم مي آيد شب اول با من بودنش در ديروزها هم همينقدر گل انداخته بود... درست است ديگر .... نه ؟
- نميگي عافيت باشه زهرا خانوم.... داماد از حمام اومده... عطرش چه خوش بوهه... به به ...
بي انصاف نامرد ... چرا نمي بيند كه در حال مردنم... چرا مرتب ياداوري مي كند امشب درون آغوش ديگري خواهد بود... زنگ خانه به صدا در مي آيد... با شتاب و همان آواز بيرون مي رود.... كنار سفره خيمه مي زنم و اشك مي ريزم... صداي گريه بچه اي مي آيد... بي تفاوت گريه را ادامه مي دهم... محمد وارد مي شود... شناسنامه اي به من مي دهد... بازش مي كنم...
عباس رستمي ... فرزند محمد رستمي ... نام مادر : زهرا مقدري...
نفسم بالا نمي آيد ... اين بچه...
بي آنكه مكث كنم سوال مي پرسم ...
- اين بچه مال كيه ...؟
- مال من و توهه.... تو واقعا فكر كردي ... من اونقدر نامرد و پستم كه به خاطر يه بچه تو رو نابود كنم.... من سه ساله دنبالشم .... قانوني و موجه.... بدون اينكه دستم به زني خورده باشه... عزيز خورشت و بكش...
نفسم به شماره افتاد.... بارها رفته بوديم براي درمانهاي تك نفره و هزار و يك راه ميانبر ولي نمي دانستم بي آنكه من بدانم دنبالش را گرفته است .... خدايا ... به چه زباني شكرت كنم ...
ديروز اينقدر سرد نبود... برف مي باريد ولي من تب داشتم... نمي خواستم تا جان دارم هنوز از امروزم حرف بزنم... بس است آنقدر درون پيله ام ثانيه هايم را فدا كردم.... ديروز ، امروز امروز كردم ... امروز را ببين بانوي ديروز...
پنجره آبي نفتي را باز كردم و از درون چهار چوب تنگش درختان به برف نشسته را به نظاره نشستم... درب چوبي خانه تلق تولوقش از زوزه باد راه افتاده بود... پنجره را باز گذاشتم تا كمي هواي خانه امروزم عوض شود... به طرف در رفتم تا چفتش را چفتتر كنم... كه بالافاصله صداي تلفن آمد... دردم گرفت... قلبم سوز داشت.... ولي گفتم محمدم است.. محمد ديروزم... با اشتياق به سمت تلفن طلايي روي ميز گوشه خانه ام رفتم... به سبك بانوي محبوب خانه تلفن را با غرور برداشتم...
- جانم...
- عزيزم تو راهم... غذا چي داريم...؟
غذا بيشتر از جگر سوخته ام هم مي خواست ؟!...ولي باز هم نگاهم را از پنجره برداشتم و گفتم...
- خورشت فسنجون...
- به به عزيزم... پس اومدم.... يواش يواش لباسام و آماده كن.... واي .... چقدر استرس دارم...
نفسم تمام قلبم را دويد ... حالم به هم ريخت.. بي آنكه متوجهم باشد گفت ...
- عزيز اصلاح كردم... خوشكل شدم كه نگو و نپرس...
قلبم پاره شد... تنها خدا مي دانست در آن لحظه زمين را مي خواستم.... قبر را ... و تمام نكير و منكرها را كه به جاي پرسيدن يك سنگ صبور شوند تا بگويم چقدر عاشق بودم... و چقدر گريانم امروز...
خداحافظي كردم ... به نيم ساعت نشد كه رسيد... عجب روزي بود امروز... سرما و سوز داشت... ولي من ... من ديروز ها گرما را داشتم... تب داشتم... از درون مي سوختم....
با ورودش بوسه اي به گونه خشكم زد و به طرف حمام رفت... خواستم كمي خودم را بي تفاوت جلوه دهم ولي مگر مي شد... به طرفم برگشت... حتي اشكهايم را نديد...
- عزيز يه حوله تميز بيار و عطر ....
بله ديگر امشب عروسيش بود.. بايد هم خوش بو مي شد.... شب هوو آوردن درون آشيان من... درون بستر من ...... شب دفن ديروزها ...
حوله نويي كه از جمعه بازار به شيوه هر ساله برايش خريده بودم را با عطر سي ساله اش كنار سكو نهادم... همانجا لبه سكو نشستم و به آوازش گوش دادم... آواز دلبر دلبرش نفسم را ... وجودم را به آتش حسادت مي كشيد... هنوز عروس تازه را نديده بودم... برايش خواستگاري رفته بودم ... خودم.... با چشمان خودم مادر عروس را ديدم ... ولي خود عروس را هرگز...
جگرم تاب نياورد از اين آوازهايش... از حمام بيرون آمدم و گوشه چشمم را با دستمال دستم پاك كردم... چشمانم پف داشت؟ نمي دانم... سه روزي مي شد آينه را نديده بودم... ديگر آينه مي خواستم چه كار.... محمدم مي رفت ... مي رفت براي به پا كردن حجله اش... پنج سال بود كه بچه دار نمي شديم.... دكتر گفته بود مقصر منم... بيمار منم .... تمام درد از من است.... سفره را پهن كردم و خورشت فسنجان را درون كريستال ريختم ... بشقاب و قاشقش را كنارش نهادم... خودم ميلي به غذا نداشتم... ولي نشستم... از حمام بيرون آمد... لبخند به لب و گل از گل شكفته...
هر مردي شب اول حجله اش خوشحال است.... يادم مي آيد شب اول با من بودنش در ديروزها هم همينقدر گل انداخته بود... درست است ديگر .... نه ؟
- نميگي عافيت باشه زهرا خانوم.... داماد از حمام اومده... عطرش چه خوش بوهه... به به ...
بي انصاف نامرد ... چرا نمي بيند كه در حال مردنم... چرا مرتب ياداوري مي كند امشب درون آغوش ديگري خواهد بود... زنگ خانه به صدا در مي آيد... با شتاب و همان آواز بيرون مي رود.... كنار سفره خيمه مي زنم و اشك مي ريزم... صداي گريه بچه اي مي آيد... بي تفاوت گريه را ادامه مي دهم... محمد وارد مي شود... شناسنامه اي به من مي دهد... بازش مي كنم...
عباس رستمي ... فرزند محمد رستمي ... نام مادر : زهرا مقدري...
نفسم بالا نمي آيد ... اين بچه...
بي آنكه مكث كنم سوال مي پرسم ...
- اين بچه مال كيه ...؟
- مال من و توهه.... تو واقعا فكر كردي ... من اونقدر نامرد و پستم كه به خاطر يه بچه تو رو نابود كنم.... من سه ساله دنبالشم .... قانوني و موجه.... بدون اينكه دستم به زني خورده باشه... عزيز خورشت و بكش...
نفسم به شماره افتاد.... بارها رفته بوديم براي درمانهاي تك نفره و هزار و يك راه ميانبر ولي نمي دانستم بي آنكه من بدانم دنبالش را گرفته است .... خدايا ... به چه زباني شكرت كنم ...
"مرد مغموم" بهش نگاه کردم،بهم نگاه نکرد.دلم لرزید.آوار دنیا با تمام سنگینیش بر روح خرابم،سرخی را از صورت زیبای ماه گونش زدودم.برشکم برآمده اش دست کشیدم،نوازش گونه و محتاطانه. تکانی نبود،نفسی نبود،جنبشی نبود،دیگر نبود! بغضی به وسعت تنهاییم برروحم سایه انداخت،دستی کشیدم به چشمان بسته اش.روزی دریارا در خود داشت آبی چشمانش؛با انگشت سبابه بازکردم گره میان ابروهای کمانیش را. اشک برپهنای باند گونه فرود آمد.انگشتانم را روی پهلویش کشیدم،برای روئیت شکوفه ی خنده بر لبانش کافی بود روزی.اما نمیخندد...دیگر نمیخندد... بخند...بخند بی انصاف دوست داشتنی ام.نگذار عمری بمیرم و بمانم،با این همه خاطره؛بی انصافی است،رها کردن من میان اینهمه ازدحام خاطرات. ناله ام بی جواب می ماند و من کم طاقت تر از همیشه عقب میکشم.درخود میشکنم و می روم،اما میبینم در آخرین لحظه پارچه ی سفید روی صورتش را. پارچه ی اتمام کار! بیرون می زنم از بیمارستان،در واقع ترسان و لرزان فرار میکنم،از آن ساختمان مدرن و منفور.نیمه شب است و هوا بارانی! آخ! بارانم کجایی که دوباره بباری بر تنهایی بی امانم؟ تاعمر در این دنیا باقی است،از این شهرو خیابان و این همه عادت و هیجان و مهارتم بیزار خواهم بود!کیست که میگوید مرد گریه نمیکند؟گاهی باید مرد بود برای درک معنای گریه،باید مرد باشی تا بفهمی کِی و کجا بشکنی این دیواره ی ضد اشک را! خیابان را عرض می کنم با قدم های کوتاه و آهسته.خیابان زیبایی است،با الوان مزین شده و سرتاسر پراست از درخت؛بی انتهاست در نظر اول! نور الوان می تابد روی پیکر خمیده ام،مهتاب نیز. سایه ی کم رنگی دارم به دنبالم، همین. من و سایه ام و آسمان و خدایی که شاهد شکستن این "من"هستند.چیزی وجود حقیر و نادانم پیچ و تاب میخورد،عذابی است که وجدان نامیده میشود. خیس می شوم ناگهان؛اما نه، ناگهان میفهمم این خیسی محسوس را! نگاه بی حسی به اطراف می اندازم : خیسی براق خیابان...بوی خاک باران خورده...نیمکت دونفره...سوز هوا...بخار دم و بازدم های عمیقم...ابرهای تیره...ماه پنهان...همه ی اینها زیبایند؛اما نه بدون تو! مردانگیم را میجویم در خاطرات،اسیر عشوه های زنانه ات است انگار. فاتح روحم شدی و حالا...حالا که حاضرم تمام وجود ناچیزم را به پای لبخندهایت بریزم،تنهاترینم کردی! لعنت به سرعت...لعنت به خواب...دیگر تا جان در بدن دارم نمیخوابم! به جهنم که چشمانم مینالند برای لحظه ای خواب!بگذار این داغی باشد برای چشمان کم کار و لعنتی ام! ماشینم را تحویل گرفتم،سرنوشتش معلوم است : اوراقی! سرنوشت من هم کاش جایی برای اوراقی من داشت،دلم کمی صدای استخوان و کمی لهیدگی عضلات را میخواهد.مغزی که تلاشی یابد و قلبم که دیگر نزند. خدایا،مَردم و شهرتم عربده کشی است؛اما از هیاهو بیزارم! محتاج خردلی سکوت و سکونم برای هضم این ناپایداری،سکون ابدی ات لذت بخش است،مگرنه همسر عزیزم؟ برو...برو و داغی باش بردلم برای وداع با هرچه ریسک و هیجان و خطر است! واژه ی خوبی است،اینکه بگویم پشیمانم،حتی ذره ای سکون به روحم نمیدهد! مـــــــــــرگ...شاید تسکینم دهد روزی! سحرحدادی
پسرک به چه دلهره سیب را از درختم دزدید باغبانم از پی او تند دوید سیب را دست دُردانهاش که دید غضب آلوده به پسرک کرد نگاهی در آن دم فهمید دل دردانهاش بوده که او دزدیده نه سیب دخترک اما بغض چشمان او لرزه انداخته بود به دستش و سیب دندانزده و دلش هر دو افتاد به خاک میشنیدم که دلش میگفت: برو و رفت تا به خاطر نسپارد گریهی تلخ یارش را باغبان سالهاست که در چشمش آرام آرام هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان میدهد آزارش و اندیشهکنان و غرق در پندار تبر دست گرفت و جواب داد به این سوال که خدای عالم ز چه رو در همهی باغچهها سیب نکاشت؟! " سیب اما، میوهی درخت عشقم میپوسید آرام آرام میشنید، زیر لب گفتههای دخترک و روی لب زمزمههای پسرک را بی شک او قربانیِ دیگرِ غرور بود جسمش تجزیه شد ساده ولی ذراتش را من کشیدم در آغوش سالهاست که میگذرد و حالا بزرگ کردهام باز درختی با سیبهای سرخ که اندیشه کنان و غرق در پندار از من میپرسد: " چیست حکم بین سیب و جدایی؟ " " ماجرای باغبانِ عاشق و تنهایی؟ " و پسرک همسایه میآید تا به چه دلهره سیب را از درختم بدزد و باغبانم از پی او تند بدود و باز ...
دخترک خندهی زیبایی کرد ناگهان پدر پیر رسید با نگاهی غضبآلوده به سیب سیب دندانزده افتاد به خاک میوهی عشق مرا داد به باد پسرک پا به فرار با نگاهی تلخ دخترک رفت کنار تا زِ آن روز به بعد میوههای من این درخت دور افتاده زِ یاد بی هیچ نگاهی بیافتند به خاک و من خشکیده به هر باد رسم پِیِ این عشق بپرسم بلند که چه میشد چشم پسر شاخههایم را نمیکرد نگاه
دخترک خندید و پسرک ماتش برد که به چه دلهره از باغچهی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش میخواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد غضب آلود به او غیظی کرد این وسط من بودم، سیب دندان زدهای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهرهی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنهی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام هر دو را بغض ربود… دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت: ” او یقیناً پی معشوق خودش میآید ” پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: ” مطمئناً که پشیمان شده بر میگردد ” سالهاست که پوسیدهام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؟
من به تو خندیدم چون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندانزده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان میدهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه میشد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت؟! "
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان گمشده و آدرس dar-aghosh-bad.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.